یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

آرشای مامان و بابا

اتفاقات اخیر بدو تولدت

سلام عزیزم سلام عشقم از بدو تولدت چندتا اتفاق افتاد ولی من نمیتونستم مرتب بیام و بنویسم روز8ولادتت نوبت ختنه برات گرفته بودم که وقتی رفتیم دکتر،گفت زردی داره برین آزمایش بدین نتیجه آزمایش 12.1بود که دکتر گفت بالاست و باید یه شب بستری بشی بعد ختنه بشی منم های های گریه میکردم و به زور بابایی رو راضی کردم که دستگاه فتوتراپی بگیریم و تو رو توی خونه بستری کنیم چهارشنبه شب تو رو با هزار زار و زور گذاشتیم زیر دستگاه-جنابعالی اجازه نمیدادی چشم بند برات بذارم قربونت برم که خیلی اذیت شدی عزیزم وقتی تو رو لخت زیر اون دستگاه میدیدم دلم کباب میشد به اصرار من همه خوابیدن و خودم تا صبح بالای سرت نشستم و چون...
30 مرداد 1392

آخرین روز بارداریه من و پایان نه ماه انتظار مامان و بابا برای دیدن آرشا

سلام عزیزم سلام عشقم سلام گل پسرم خوبی مامانی؟ امروز آخرین روز بارداریه منه میدونم قرار بود که 14مرداد بیای ولی 4شنبه هفته قبل یعنی 2مرداد رفتم آز ادرار دادم و معلوم شد عفونتم بالاست منم رفتم پیش دکترم و با خونسردی یه بسته قرص آنتی بیوتیک قوی بهم داد وقتی بروشورش رو خوندم دیدم هم برای تو ضرر داره و هم برای خودم منم نخوردم و فردا صبح با کمک رحیم و دوستان نی نی سایتیم یه دکتر به نام دکتر شعاعی بهم معرفی شد و رفتم پیشش اونم تا قرص رو دیدگفت خدا رو شکر که نخوردی ضرر داره و به جاش بهم 14تا دونه سفکسیم داد ضربان قلب و تعداد حرکاتتم از روی ساعت گرفت و گفت عالیه بعد گفتم دکتر قبلی گفته وزنش کمه...
23 مرداد 1392

دارم میرم بیمارستان که تو رو به دنیا و انسانهاش هدیه بدم نفسم

سلام عزیزم سلام عشقم سلام نفسم الان ساعته6.15دقیقه 4شنبه 9/5/1392هست همه خوابن من ساعت6بیدار شدم و رفتم حمام و الان اومدم بیرون و میخواستم موهامو سشوار کنم که گفتم بیام و خاطرات و احساساته این لحظاتمم بنویسم دیشب شب خیلی خاصی بود هم استرس داشتم هم ذوق اومدنت تا ساعت1.30شب با بابایی در مورد تو حرف زدیم از اینکه چقدر دوستت داریم و از اینکه امشب کنار منی و هزار تا موضوعه دیگه تو هم خیلی خوشکل داشتی به حرفامون گوش میدادی و زیر دستای بابا بالا و پایین میرفتی و ما هم برای اخرین لحظاتی که میتونیم این حرکاتت رو توی شکمه من تجربه کنیم ذوقت رو میکردیم صبح هم بابایی ساعت4.30بلند شد و آ...
23 مرداد 1392

حضورت در کنارم و در وجودم، نه فقط در وجودم

سلام نفسم سلام عزیزم خدا رو شکر آرشا کوچولو9مرداد 1392ساعت9.30دقیقه صبح پا به این دنیا گذاشت میخوام اول از همه از خاطرات زایمانم برات بنویسم چهارشنبه بعد از اینکه موهامو سشوار کشیدم بابایی و مامان جون و خاله زهرا بیدار شدن و همگی  آماده شدیم و با ساک و وسایلا رفتیم بیمارستان 5دقیقه مونده به ساعت8صبح رسیدم توی حیاط بیمارستان بابایی و خاله زهرا چندتا عکس از اخرین لحظات بارداریم گرفتن برای یادگاری بعد رفتم بالا طبقه 3بخش زنان و زایمان بیمارستان کوثر رفتم قسمت آمادگی قبل از عمل و اونجا یه خانومه مهربونی بهم گفت برو گان و کلاه بپوش و بیا اینجا بشین چند نفر قبل از من ...
23 مرداد 1392

ادامه خاطرات زایمان مامانی

سلام عزیزم سلام نفسم اومدم ادامه خاطرات زایمانم رو برات بنویسم تا یادگاری بمونه برای روزی که خودت بخوای بخونیش وقتی دراز کشیدم خانوم دستیاره یه سوزن برداشت و بهم گفت من از پایین شروع میکنم هر جا درد احساس کردی بهم بگو منم گفتم باشه تا قسمت زیر سینه هام که داغ بود اصلا درد رو احساس نکردم ولی زیر سینم متوجه تیزی سوزن شدم بعد از اون دکتر بیهوشی چون 2تا از پرستارها میخواستن بهم سوند وصل کنن رفت بیرون وصل کردن سوند هم خیلی خوب بود چون کاملا بیحس بودم و متوجه نشدم دستیاره بیهوشی بهم گفت الان که خواستن شروع کنن اصلا استرس نداشته باش و حرکت چاقو روی پوستت رو احساس میکنی و درد نداره منم فقط د...
23 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام عزیزم خوبی؟ اومدم چندتا خبر رو بهت بدم اول اینکه رفتم دکتر و بهم برگه معرفی به بیمارستان داد و رفتم بیمارستان کوثر و برای 14مرداد که سالگرد ازدواج مامان و باباییه نوبت برای سزارین گرفتم یعنی ایشالا12روز دیگه توی بغله مامانی هیستی گل پسرم بالاخره هلما دختر عمو مجتبی هم دیروز یعنی31تیر ساعت3توی بیمارستان کوثر دنیا اومد البته بعد از اینکه دکترش فهمید قلب هلما خوب نمیزنه و یه روز زنعمو بیمارستان بستری بود و سوزن فشار بهش زدن ولی نتونست طبیعی دنیا بیاد و دیروز با سزارین هلما خانوم دنیا اومد امشبم رفتیم خونه عمو مجتبی برای جشن تولدهلما خانوم هردوخوب بودن البته خیلی گریه میکرد دخمل خانومی ...
2 مرداد 1392
1